زبانحال حضرت زینب سلاماللهعلیها در شام غریبان سیدالشهدا
پس از شام غریبان یاد یاری ماند و من ماندم فروغ دیدۀ شبزندهداری ماند و من ماندم ز هفتاد و دو گل در قلب این صحرای پائیزی شمیم عترت و عطر بهاری ماند و من ماندم خدایا شاهدی از یک چمن نسرین و نیلوفر گلی خلوتنشین در زیر خاری ماند و من ماندم شفق در آسمان طرحیست از خون گلوی گل به دامان افق نقش و نگاری ماند و من ماندم به گوشم میرسد صوت رباب و ذکر لالایی فقط گهوارۀ چشمانتظاری ماند و من ماندم بهار آتش گرفت و باغ پرپر شد در این صحرا پرستوهای در حال فراری ماند و من ماندم نگاهـم بود دنـبال کـبوتـرهای سرگردان کنار خیمه، اسب بیسواری ماند و من ماندم شکست آئینههای آل طاها عصر عاشورا ز سُمّ اسبها، گرد و غباری ماند و من ماندم دل من بیشتر از خیمهها میسوخت چون دیدم میان شعله، جان بیقراری ماند و من ماندم بیابان در بیابان ظلمت است و تیرگی اینجا هلال ماه نو در شام تاری ماند و من ماندم گواه ظلم این اُمّت، همین پیراهن است آری ز هجده یوسف من یادگاری ماند و من ماندم عطش بیداد کرد امروز در این سرزمین اما ز اشک دیدگان دریا کناری ماند و من ماندم |